آیات مصحف عشقم، کس خواندنم نتواند


وان کس که مدعیم شد ، غیر از دروغ نخواند

چونان سیاوش پاکم ، از دود و شعله چه باکم


آتش به رخت سفیدم ، خاکستری نفشاند

دل را برابر یاران، چون گل به هدیه نهادم


دیوانه آن که به تهمت ، خون از گلم بچکاند

آن شبنمم که سراپا ، در انتظار طلوعم


گو آفتاب براید ، وز من نشانه نماند

جان را به هیچ شمردم ، این است رمز حضورم


دشمن بداند و دردا، کاین نکته دوست نداند

رویای باغ بهشتم ، در نقش پردهٔ خوابت


شیطان به کینه مبادا ، این پرده را بدراند

چون صبح آیت حقم، تصویر طلعت حقم


عاقل طلیعهٔ حق را ، در گل چگونه کشاند ؟

جز آفتاب و به جز من ، ظلمت زدا و صلا زن


پیغام نور و صدا را ، سوی شما که رساند ؟

گفتی چرا نکشندم ، زیرا هر آن که به کشتن


جسم مرا بتواند ، شعر مرا نتواند